» غروب...
» غروب... |
19 اردیبهشت 1393
خورشید نورش را کم کمک از پس ابر های سیاه بیرون می کشد ؛ هنوز پهنای نورش روی زمین گسترده نشده ؛ که قدم های استوارمان را روی سنگ فرش های خیابان ها می گذاریم ؛ خیابان هایی که بی پایان اند و مقصدی که در دور دست ها منتظر رسیدن ماست ... دست در دست یکدیگر قدم زنان از چهره شهر ناپدید می شویم ؛ هرچقدر می رویم از مقصد دورتر و دورتر می شویم ؛ ابرها دوباره به یکدیگر می چسبند و خورشید محو می شود ... صدای رعد و برق ، گوش هایمان را کر کرده است ؛ کمی وحشت درونمان احساس می شود اما همچنان قدم هایمان استوار ... قطره ای باران و بعد از آن سیلی از باران ، راه رفتن را سخت میکند ؛ روشنایی به چشمانمان خیز بر می دارد و قوت قلبی برای رسیدن ... صدای اذان مرا از خواب بیدار کرد.... من و احمدرضا پسر دایی ( داداش ) خوبم. راستی متن زیبای بالایی هم از احمدرضاست. متن کامل - دیدگاه : 1 - بازدید : 8972
|